Episode Transcript
دوباره صدای دیگه اومد.
میزان.
صدا داره جاهای مختلف می شود.
جنگنده هم شنیده خیلی وحشتناکه ۵ ۶ تا هم اومد بعدم سالم باشیم.
تهران دیگر محتاج خاطرات گذشتگان از جنگ نیست.
۱۲ روز کافی بود تا نسل تازه آمده جنگ را با پوست و استخوان لمس کند و جهان را از این پس جور دیگر ببیند.
با همه تلخی ها با سرنوشت های در دست گرفته و پایان نامه تون هر پنجره سایه ای از ترس است.
هر خیابان ردی از انتظار این اپیزود روایت تهران است.
وقتی جهان ساکت شد و زمان برای لحظات طولانی از حرکت ایستاد, اینجا پایتخت است.
قلب تپنده کشور زخمی و خسته به رادیو نیست.
روایت مکان های خاموش خوش آمدید.
از همان ۲۳۸ سال پیش که به فرمان آقامحمد خان قاجار تهران پایتخت شد دیگر آرام نگرفت.
در کمتر از ۲ سده این شهر بدل شد به قلب تپنده تصمیم های بزرگ و گره گاه بحران های ملی.
در عصر قاجار تهران دروازه تجدد شد.
این شهر از تنگنای حصار های قدیمی بیرون رفت.
شهری که حالا دیگر قرار نبود فقط دور ۱ ارگ سلطنتی بگردد.
بلکه باید آماده آینده ناشناخته باشد.
مشروطه خواهان در خیابان های همین شهر سنگربندی کردند.
مجلس را بنیان نهادند.
در دهه های بعد شهر شاهد خلع احمدشاه صعود رضاخان و تاجگذاری اش در کاخ گلستان بود اما این بار خیابان های تهران بوی نظامی گری و انضباط نوین گرفت.
قطار توسعه به راه افتاد.
در همین دوران دیوارهای قدیمی شهر یکی یکی فرو ریختن دروازه ها کنار رفتند.
تهران دیگر در حصار نمی کند.
در شهریور ۱٬۳۲۰ تهران اشغال شد.
کنفرانس سران متفقین را میزبانی کرد.
رضا شاه کنار رفت و پسرش بر تخت نشسته نفت ملی شد و قصه های رقم خورد که هنوز برخی با آن کودتا می گویند برخی واقع.
در دهه ۴۰ با رشد طبقه متوسط تهران چهره عوض کرد.
شهرک های تازه سینماها و برج که به عنوان نماد ۱ شهر معرفی شد اما شکاف طبقاتی هر روز بیشتر از روز قبل خود نمایی میکرد و در دهه ۵۰نیم گام های تظاهرکنندگان در خیابان های ژاله انقلاب و پاستور طنین انداخت.
سقوط پهلوی از این نقطه آغاز و تاج سلطنت بر زمین گذاشته.
شد.
در پایان دهه ۵۰نیم میان بازی منافق مجاهد جنگ ۸ ساله با عراق آغاز شد و تهران چون برخی دیگر از شهرهای کشور با آژیر ها و پناهگاه ها و خاطرات ترکش و تاریکی آن را تاب آورد.
صدای آژیر صف نان کوپن شب های تاری بخشی از حافظه مشترک شهر شدند.
دوران بازسازی پس از جنگ فرا رسید اما همزمان با توسعه شکاف طبقاتی هم عمیق تر شد.
برج ها بالا رفتن حاشیه ها گسترش یافته اند و در میان خبرهای خفاش شب قتل های زنجیره ای تهران هم هر روز با دود و ترافیک بیشتر چهره تازه ای به خود می گرفت.
تهران بارها میزبان اعتراضات اجتماعی هم شد و در همه این سالها این شهر زنده ماند.
گاهی زخمی گاهی مغرور اما همواره ایستاده.
حالا در تازه ترین برگ این دفتر پر حادثه تهران جنگ را ۹ در مرز که در آسمانش تجربه کرد ۱۲نیم روز هجوم سایه وار موشکها تهران بار دیگر چیزی نو را تجربه کرد.
جنگی که دیگر فقط خاطره پدران نبود بلکه صدای لرزان امروز.
من خواب بودم و تقریبا چند هفته ای بود که تهران ا دم غروب طوفان میشه و صدای رعدوبرق میومد ولی بارون میومد ساعت ۳ ۳ و نیم بود با یه صدای مهیبی از خواب پریدم فکر کردم که دوباره رعد و برق شده و احتمالا طوفان داره شروع میشه.
دیدم که همسرم بیداره و موبایلش دست شود و به من گفت که شیدا نترس ا اسرائیل حمله کرده و جنگ شده تر درو دادیم کنار و دیدیم که آسمانی روشن می شود.
صداهای ممتد ای که قطع نمیشه میاد صدای خیلی مهیب.
من داشتم از سرکار برمیگشتم و ۳ نصفه شب بود.
۱ دفعه کل آسمان روشن شد و اول فکر کردم خدایا بخاطر خستگی چشمام داره می پره توهم زدم بعد که صدای وحشتناک اومد.
باز هم هیچ وقت فکر نمی کردم که این شروع جنگ.
تقریبا پنجره اتاقم یه مقدار شاید بگم لرزید.
همچنین صدای بلند بود و از خواب بیدار شدم ولی فکر کردم که حالا در محکم مثلا بسته شده یا همچین چیزی بوده یا مصالحی خالی کرده باشن.
اینجوری بوده و بهش بی اعتنایی کردم رو برگردونم که دوباره سعی کنن بگیرن بخوام صدای انفجارهایی بدی هم از خود پا شدیم اومدیم تو حال و جالبیش اینه که بلادرنگ همدیگه رو نگاه کردیم گفتیم اسرائیل زد.
من دقیقا اون وسط خونه داد میزدم چی بود این چی بود این سطح چه که همسرم.
۱ دفعه هوشیار شد و گفت از کنار پنجره بیایید و فکر کنم حمله شده و من گفتم شوخی نکن.
شروع کردم به لرزیدن و صداها خیلی عجیب بود NY چند ثانیه سکوت دوباره بوم.
او.
این موجی از ترس و بهت شهر را فرا گرفت.
همسرم داشت همینطوری اخبار را میتوان گفت.
وای وای واقعا هم شده.
واقعا این اتفاقات افتاده و من همه اش داشتم می گفتم یعنی چی?
یعنی باز دوباره ما خوابیدیم و بیدار شدیم و دوباره اتفاقی که نباید بیفتد را تجربه کردیم و بعد تلفنم شروع کردم به زنگ زدن که دوستان و اقوام و بستگان تماس می گرفتند که شما کجایین شما خوبید?
وقتی حمله شد من پدر و مادرم را از سر آن کارشکنی بهش گفتم بروید و من توی امم.
خانه تنها ماندند.
یکشنبه کار داشتم در کارم قبل از ساعت ۴ تموم شد.
ماشین را روشن کردم که برگردم سمت خونه.
و دیدم تقریبا همه جا قرمز گفتم حالا احتمالا ۱ تکه های ترافیکی دیگه میریم.
حالا اونجا که بودم ستاد پدافند میومد تا اینکه اومدم توی اتوبان اول وارد شدم و دیدم مثل مواقعی که همه گله میکنن برن شمال و همه در ترافیک گیر می کنیم مورچه ی حرکت میکنیم اونجوری ماندن در ترافیک دردسرتون ندم من.
۵ ساعت و نیم طول کشید.
مسیر ۲۵ دقیقه را برگردم چون خانه ما سمت شرق و همه داشتند از سمت شرق تهران خارج شده.
از شب دوم و سوم یهو برادرم زنگ زد گفتش که طعم خانه ما را زدند.
ما داریم این خون شما بعد من فکر کردم که ۹ واقعا جدی است و به ایشان گفتم این جا خیلی امن تر از خانه ی شما نیست تا به چشم خودم حالا درگیری پدافند را با این ریز پرنده هایی که در آسمان بود و دیدم واقعا وحشتناک بود.
صداهای خیلی مهیبی داشت و حتی ۱ جای من فکر کردم واقعا دارم به خانه ما حمله میکنند با مامانم از خونه پریدیم بیرون در آسمان جلو چشم خودمان داشتیم میدیدیم همه چیز.
کجایی گفتم نزدیک خونه ترافیکم گفت ۲ تا کوچه ما را زدند دقیقا روبروی خونه قبلیمون زدم و همه همسایه ها مادرم باهاش صحبت میکرد.
شیشه ها شکسته بود و داشتم گریه میکردن و یه وضعی.
عجیبی بود از میزد به مدیر ساختمان ما گفته بود که همه رفتن از ساختمان درم قفل کردیم.
توقف الان رفته تو فلانی هم رفت و آمد داریم میریم و.
یکی از دوستام زنگ زد گفت دقیقا دوتا خونه اونورتر ما را زدند و من از موج انفجار از خواب بیدار شدم.
گیجم نمی فهمم چه اتفاقی افتاده شما کجایین بیاین بیرون نیام بیرون اصلا ۱ همهمه خیلی عجیبی بود.
که داشتیم می دیدیم واقعا تصاویر حذف يک وضعیت کننده بود.
سر جدا شده افتاده بود کف خیابان بدن تکه که پرت شده بود از خانه روبرویی تو پارکینگ خونه ا سابق ما می گفت مثلا این ها به واسطه گرمایی که بوده خوب لباس راحتی پوش آدم لباسی که بخشی از بدنشان ممکن است که معلوم باشه با همون نیمه برهنگی پرت شده بودند بیرون و تو خونه مرده بودن جنازه هایی که دیده بود خیلی خیلی حالش را بد کرده بود و تصاویری که همسرش می گفت خانمش میگفت که ا تا چند روز خوابش نمیبرد.
انفجارهایی که هر روز بخشی از شهر و مردمش را از بین می برد.
محله مان را که زدند من امشب فهمیدم که فامیل زن داییم اینا اونجا ساکن بودن اون خونه که زدن اینا خونشون جفتش بوده و خانم دختر شان فوت کردند آقا هنوز در بیمارستان است مثلا همکارهای قدیمی پدرم کسی است که فوت شده.
یا یکی از دوستامون سرباز پسرش و حالا اون شب پادگان نبود یا هرچی به پادگان شان هم که حمله شده ۵ ۶۰نیم تا از سربازها آنجا جان شان را از دست دادند یا دوست یکی از دوستانم جانش را از دست داد.
پادکست گذاشتن سعی کردم که ۱ صدایی صدای بیرون صدای مغزم رو ساکت بکنه.
حوالی ظهر بود که دفعه سقف کاذب خانه افتاد و زهر ترک شدم.
واقعا اگه همزمان صدای انفجار خیلی عجیبی از بیرون آمد که داره دستامو انگار خودم خودم را بغل کرده بودم وسط سالن ایستاده بودم.
همینطور بودم که چی شده و خبر آمد که.
تجریش و خیلی جاهای دیگر ام منفجر شده.
اون روز سهروردی تجهیز خیلی نقاط مختلف و دیگر جنگ بهروز هم کشیده شد.
امروز خیلی روز سختی بود.
یا مثلا زندان اوین رو که زدن مدرسه خواهرم چند روز پیش پیام گذاشت و پدر یکی از بچه ها یکی از کارمندان زندان اوین بوده که جانش را از دست داده یا امروز یکی از دوستانم در باشگاه داشت میگفت یکی رو میشناختن که رفته بود زندان اوین ملاقات پسرش آقاهه هم آقاهه و هم پسر جونشونو از دست دادن مادر آن خانواده فکر کنم گفت کوماه و همسرش.
وثیقه گذاشته بود که آزادش بکند آنجا مورد سربازی که از برجک پرت شد پایین یا مددکار.
که اونجا کار میکرد یا خیر که هفته ای ۱ بار میرفت به نظرم هیچکدام اینها حقشان نبود اما به هم مرتبط هستند و شاید من عزیز نزدیکی از دست ندادم ولی همشهری ها و هم وطن هایی که از دست دادم هم بالاخره آدم بودن خانواده کسی بودن عزیز کسی بودن و مگه میشه ناراحت نشد براشون?
اما مهد کودک خیابان صابون چی?
روز ۱ شنبه ۲۵ خرداد ۱٬۴۰۴ از روز جمعه و شنبه اش با والدین در تماس بودم.
ازم میخواستن بدونن که چه برنامه ریزی کردم آیا می توانیم بچه ها را بپذیریم و آغوش باز از بچه ها استقبال کردند.
فکر می کردم که میشه بچه هات اومد حضور داشته باشند و چند ساعتی رو از هیاهوی روزمره به دور باشد.
صبح آن روز مثل همیشه بود مثل همیشه.
برای مهد کودک تازه تهیه کردیم صبحانه گرم اما اضطراب عجیب غریبی حاکم بود.
همه ما با ترس به همدیگر نگاه می کردیم با اضطراب شوند که چیز خاصی به زبان نمی آوردیم.
بچه ها هم متوجه موضوع شده بودند.
بعضی ها به زبان می آوردند و بعضی ها فقط در دامنه مربیشون یا دامن مادرش چنگ می زدند.
صبح آن روز و حتی بود به سختی گذروندیم.
سعی کنید خودتان را به هر چیزی که از سرگرم کنیم روز شادتری داشته باشیم.
بیشتر شعر بخوانیم, بی ضرر بیشتر آواز بخوانیم شاید صدای ترانه هایمان تضاد صدای پدافند ها رو بیشتر.
اما بعد از نهار صدای پدافند ها خیلی بلند بود و نزدیک و نزدیکتر میشد.
فکر کردم باید حتما با والدین تماس بگیرم.
ازشون بخوام بیام دنبال بچه ها به چند نفر زنگ زدم.
بعضی ها قبول کردند.
بعضی ها مثل همیشه دلیل میاوردن میگفتن ما نمیتوانیم مرخصی بگیرم مرخصی هامون تموم شده وزیر میگفتن تو منطقه ما خبری نیست.
بعضی ها گفتند این همه صدای پدافند نگران نباشید اما من خیلی نگران بودم.
به این فکر کردم که برم کلاس ها سرکشی کنم.
وقتی رفتم بالا توی کلاس ها در طبقه اول اولین چیزی که نظرم جلب کرد پنجره های بزرگ کلیسا بود.
همیشه عاشق اون پنجره ها بودم چون نور آبی مهم ها می فرستاد توی کلاس اما به این فکر کردم که اگر اتفاقی بیفتد این پنجره ها خیلی خطرناک است.
بنابراین سعی کردم بچه ها را به مکان امن تری ببرم.
از مربی ها کمک خواستم همه با هم بچه ها رو اوردیم تو سالن همکف مهد کودک.
هنوز هم اضطراب داشتم.
کفش بچه را از تو جا کفشی درآوردیم و به سرعت با شروع کردیم.
خودم به کمک یکی از مربی ها رفتیم تو کلاس ها که فایل بچه ها وصل شده بود والدین یواش یواش سر میرسیدن هر کدام ۱ جمله می گفتند صدای پدافند بیشتر شده بود.
بعضی ها به سرعت فرار میکردند.
حتی یادم یکی از مادران بهم گفت عزیزم تو مهد کودک امن تر ماشین گیر نمیاد میتونم تو مه بمانم اما نمیدونم چرا بهش گفتم ۹ گفتم نظر تربیت خونتون نظر ستاد پدافند اینجا خیلی نزدیک تر است.
کم کم همه رفتند فقط یکی از بچه ها بود.
چند بار با پدر دخترک تماس گرفتم در راه بود و ترافیک موقعی که رسید به سرعت به شرط بخشش گذاشتن چند جمله کوتاه با همدیگه حرف زدیم و به سرعت سوار ماشین شدیم.
قبل از اینکه در مهد کودک ها ببندم به فکر کردم که حتما شیر گاز را ببندند.
برگشتم تو حیاط شیر گاز او هستم سوار ماشین شدم به سرعت به سمت سر کوچه راه افتاد.
هنوز چند متری وارد خیابان اصلی نشده بودم که صدای انفجار بزرگ شنیده شد.
تمام شیشه ها شروع به لرزیدن کرد و بار بزرگ تا آسمان.
بود.
روز یکشنبه بود که ساحل یکی از مربی مهد به من زنگ زد و گفت, متاسفانه محدود زدند.
حال روحی مان خیلی خراب بود.
بعد با دیدن این عکسها دیگه از این که تصور میکردم برای ۱نیم لحظه درست هیچ بچه ای اونجا نبود ولی از اینکه هنوز دارم تصور میکنم ۱ درصد بچه ی من یا فرقی نمیکنه.
دوستان ۰ تا میتونستن اونجا باشن و اصلا فقط ۱نیم بخاطر این شیشه ها ۱نیم زخم کوچولو روی صورت هر کدام یکی از این بچه ها بیفتد خب.
هنوز حال من خوب نمیشه بعد از گذشت ۲ هفته.
شمال بودیم یعنی تهران نبودیم شمال بودیم.
بعد این عکس های مهدی اومده بود و تو گالری من ۰ شده بود.
اینا توصیف می شود به اصطلاح اون تایم ما اینترنت نداشتیم چون خیلی وقتها ۰ از طریق گوشی من یوتیوب میبینه.
اومد گوشی من برداشت گفت میخوام عکسها عکسهای بچگی اتوموبیل و من اصلا حواسم نبود که این عکس آمده و سر شما یمن و همچنین در گالری نگاه میکرد که بایدن بغض کرده اومده چون خوب کلاس یعنی کلاس رو میشناسه چون خوبیه نیمکتی بود که حالا نیمکت هم صدایی نابود خاک ریخته بود نیمکت برعکس شده بود دوباره اومده با بغض گفت ما مهدیم ببین چی شده که خیلی ناخودآگاه از دستش کشیدم گوشی و همون لحظه پاک کردن عکس گفتم ۹ مامان این مهد شما نیست تا بعد حالا یه عکس اشتباهی دیده اند و بدین بچه گانه تو ذهنش ماند این بغضه تو ذهنش مونده خب به هر حال مه برایش خانه دوم بود و بعد این ۲ ۳ روزی که ما رفته بودیم و نبودیم تهران همش براش سرود چرا نمیرم دوست دارم ببینم.
فردای روز انفجار برگشتم به محل حادثه باورم نمیشد که این همان کوچه ۵۰نیم بگوید ما نزدیک ۱ سال دوست دیگه کرده بودیم حدود ۱۰ تا از خانه ها کامل تخریب شده بود تا سر کوچه هم برگه را شیشه ها شکسته بود.
تحلیلی از خاک و غبار در کوچه بود اصلا باورم نمیشد اینجا ایرانه اینجا تهران اینجا کوچه ماست.
به هر حال توانستم هر جوری هست خودم به ساختمان مهدکودک برسانم.
همه چیز را شده بود.
درخت انجیر حیاط مهد بودم که برای ما نشانه عشق بود.
تنه درخت خانه ما بود.
۹ خانه همسایه دیوار هردومون بود.
۱ سایه خیلی زیبا به حیاط مهد کودک.
در عید نوروز از بچه های مهد کودک عکس گرفته بودیم.
عکس ها را چاپ کرده بودیم, پرس کرده بودیم مثل میوه های درخت از تخت آویزان شان کرده بود.
وقتی حسم مهد کودک اولین چیزی که به چشم بخورد عکس های نیمه سوخته بود.
توی حیاط مهدکودک قصر صورتی بزرگ داشتیم بچه ها بهش میگفتن قصر آرزوها قصرها رضا ۱٬۰۰۰ تکه شده بود سوختش.
جلوی چشم ها بود با هم نمیشد اینجا مهد.
تمام درها شکسته بود.
تمام شیشه ها را شکسته بود.
خب آره خیلی خیلی بدی در فضا بود.
نیروهای امدادی اجازه ندادند بیشتر از آن وارد ساختمان باشد.
گفت, ساخت ما خطرناک جهت عکس کوچیک گرفتم و مجبور شدم به صورت ساخت.
خلاصه اینکه ما بعد از چند روز برگشتیم چون محدوده محله خودمان ما داشتیم از اونجا رد میشدیم.
من اشاره کردم همسرم و دختر بزرگم که بچه ها صداش رو در نیارید اینجا چون الان خراب شده صدا متوجه نمیشه که اینجا مهد ششم هیچی صداشو در نیارید که ما داشتیم تو خرابه ها قدم می زدیم یکی از دیوارهای محدود به اصطلاح حالا سالم بود و یه خورشید روش بود که صدای قدم زد برگشت ایستاد روبروی دیوار همین طور مبهوت شد و این خورشیدی که آنجا بود چنین ز خورشید افتاده بود یه لحظه گفت که.
دستشون رو انداخت روش و نگاه کرد و گفت که چرا این خورشیدش افتاده در مهد گفتم مگه اینجا مهد شماست?
گفت, آره اینجا مهد ماست دیگه که خب من سریع برای داستان جمع کنم.
برگشتم به همسرم گفتم که یعنی فیلم بازی کردم.
گفتم, آره این خانه روبه رویی دارن ساخت و ساز می کنند چون خوب خراب شده بود و اینکه داشتن اینجا ساخت و ساز می کردند خاک ریخته توی مهد کودک صدا و صدا در کمال ناباوری گفت, ۹ بابا دروغ میگه اینجا بمب زدند.
موشک خیابان نارمک و سارا جدی دانشجوی ۲۰ و دوساله رشته عکاسی.
امشب که این اتفاق برای سال افتاد ۱ خانمی داخل اینستاگرام به من پیام دادند گفتند که شما دوست سارا جودت ای گفتم که بله مشکلی پیش اومده اتفاقی براش افتاده.
گفتش که متاسفانه سال ها مفقود شده و ما خبری از خانواده اش نداریم.
شما کسی را میشناسید که ما ازش اطلاعاتی بگیریم?
خیلی شوکه شدم وقتی این را شنیدم اصلا انتظار چنین چیزی را نداشتم.
آه موبایل سارا تماس گرفتند و یا آقای جواب داد گفتش که موبایل دوست تان دست من و.
اون لحظه دیگه.
خیلی حس بدی بهم دست داد از اینکه.
سال نیست چه اتفاقی برایش افتاده.
و تمام فکرهای بد.
توی ذهنم میومد و میرفت.
اصلا این فکر میکردم که این اتفاق براش بیفته.
با خودم گفتم شاید زخمی شده الان ۱ جایی پیدا میشه.
من مطمئنم که پیداش میکنم و میاد و بهم زنگ میزنه برای پیدا کردنش آگهی دادم عکسش را با شماره خودم گذاشتم تا فقط پیدا بشه فقط یه خبری بهم بدهند و بگویند که سال حالش خوب است ولی متاسفانه.
تماس های جالبی مشام دریافت نکردم و وقتی که صبح شد.
آه.
تماس هایی که با من می گرفتند همه اش دیگه ناامید کننده شده بود و بعد از اون دیگه همه تماسها تسلیت گفتم و این خیلی آه.
غیر قابل باور بود.
برای من تمام شب را به این فکر کرده بودم که سارا فرد صبح بهم زنگ میزنه و از حالش از خودش بهم خبر میده.
تا اینکه یکی از دوستان خانوادگی سارا بهم پیام داد و گفت که.
سارا الان توی سردخانه.
فردای آن روزی که.
باور کرده بودم سال دیگر کنارم نیست.
وقتی که از خواب بلند شدم دیدم تمام کانال های خبری عکسا رو گذاشتم و.
عکس هایی را می گذاشتند که.
دقیقا من در آن لحظه روبرویش نشسته بودم و عکس ازش گرفته بودم و.
این بدترین اتفاقی بود که می توانست.
برای من در آن روز بیفته اینکه ببینم.
سارا فقط ۱ عکس ازش مانده.
ترس آرام آرام در سطح شهر گسترده میشد و همزمان زمزمه های میان ماندن و رفتن در شهر شدت پیدا میکند.
من حقیقتش تا قبل از اینکه این اتفاق بیفتد فکر میکردم وقتی همچین موقعیتی پیش بیاید آدم خیلی زود همه چی رو ول میکنه و آه جونش رو برمیداره و میره جایی دورتر که زنده بماند اما و در همان ساعت های اولیه بانک هم بنزین داشتم هم لوازم سفر حالا آنقدر تکمیل هستش که بخوام برم توی جنگل بیابونی جایی یه مدت زندگی بکنم بدون مشکل اما تصمیم گرفتم جایی نرم.
مادرم اینا اصرار داشتند که بریم از تهران و من نمیخواستم یعنی مقاومت میکردم دلم نمیخواست برم خیلی بحث جدلی بین آن شکل گرفت دیگه بابام گفت آب می بندم نمیدونم برق می بندم.
دیگه مجبور شدم که برم یعنی من ترس جانمان را داشتم و ۱ جذابیتی بود ماندن در تهران.
جمعه ۲ تا از دایان با پسرخالم میخواستن برن همون سمت شمال به خاطر این اتفاقی که افتاده بود که مادرم می گفت که ما هم بریم باهاشون.
من اینطور بودم که من واقعا نمیتونم انقدر یکهویی پا شم همه چی رو جمع کنم چون مثلا یکی ۲ ساعت بعدش داشتم می افتادم بروند که هم مامانم اینو بهم گفت هم بابا که تو متوجه شرایط و وضعیت نیست که مثلا نیامدی و اینها ا جمعه شب شد و بعد صداها شروع شد.
کم کم از آخرهای شب خیلی مداوم تر از شود قبض آب پدافند میومد.
من همان موقع نصف شب جمعه اینطوری بودم که خب الان که بابام تهران نیست و مامانم گفتم ترمینال ماشین هست سواری که مثل ما بریم شمال.
مادر خانم داداشم مریضه و سالهاست روی تخت و براش.
پرستار گرفته اند کپسول اکسیژن کنار شود و اصلا نمیتونم تکونش بدهند و همه چیز را میفهمم.
همه کس را میبیند ولی هیچ کاری نمی تواند بکند.
همه آنهایی که از تهران رفته بودند و شرایطش را داشتند از تهران بروند.
مدام به این خانواده و خانواده های دیگه میگفتن که از سر خارج شید.
و حالا فرض کنید فشار جنگ هست نگرانی خانواده نگرانی بچه ها نگرانی خوب مادری که روی.
تخت خوابیده سال ها مریض و فشاری هم که حال اقوام و فامیل دوست تان دارم میرد.
وقتی به اوج رسید و.
برادرم زنگ زد خواهرم زنگ زد از خارج کشور که دقیقا تماس ها قطع نمیشد جوری از خارج کشور دوستامون فامیل و خانواده هایمان به ما می گفتند فقط برید بیرون از شهر که میگفتم خدایا اینها چه میدانند که ما نمیدانیم رفتم خواستم بمانم ولی دلم آرام نمی گرفت نمیتونستم به آنان روزی هم که رفتم اولین بار اسرائیل هشدار داده بود مردم تهران را تخلیه کنند و حول ولا افتاده بود من با هرکی صحبت میکردم داشت از تهران میرفت و حالا می گفتند تو چرا نمیری و من هنوز قانع نشده بودم که باید خانه و زندگی را ول کنم و پاشم برم ولی ترسش افتاده به جونم.
نکند ما داریم اشتباه میکنیم نکنه رفتم واقعا کار درستی است ولی خب ما موندیم تهران و واقعا از تهران ماندم راضی.
است.
البته این به معنی شجاعت نیست.
قاعدتا وقتی انفجار رخ میده یا موج میرسید خب همه میترسند اما فکر می کنم ۱ مقدار اونجوری حال اون کسایی که شاید خرمشهر اهواز آنجا بودم و تا لحظات آخر مونده بودن می رفتن را داشتیم.
که آدم شاید حوصله نداشته باشد دوباره می خواهد از اول شروع کنه و برسه به اون نقطه که هست میگه اگر قراره نابود بشه بذار خودم دیگه نباشم.
من دلم نمی خواست تهران را ترک کنم به هیچ عنوان دلم خواست خونمونو تکاب ۹ شهرمونو به این دلیل که حس بدی بهم میداد.
اینکه چقدر ا.
ما عاملیت نداریم جنگ و آدم های دیگه شروع میکنن و ما حتی نمیتوانیم چنگ بزنیم و سعی کنیم از آنچه که دارید محافظت کنید.
ی.
ها می دانم.
می دانم.
ای آر.
ی.
تا.
از آنجا که خانه ما نزدیک به چند تا جای نظامی مهم بود, ما رفته بودیم خونه دوستامون و شب تا نیمه های شب صدای انفجار می آمد.
حالا همه ما خیلی بد بود m ساعت ۴نیم اینطورا بود.
من تازه خوابم برده بود.
ساعت ۶ از خواب بیدار شدم و دیدم که همه بچه ها نشستند و به من گفتند که شود یا ۹ خب باید تهران تخلیه کنیم.
که.
استرس داشت سنش کمه و هر دفعه که پدافند را می زدند میترسید گریه میکرد و سندیکه دلایل اصلی که ما از تهران رفتیم خانم.
مدیر ساختمون ما گفته بود که همه رفتن از ساختمان را در هم قفل کردیم رفته و ما داریم میریم و من به واسطه اینکه بنزین تموم شده بود دیگه نمیتونستم از تهران خارج شم.
آه چون صف بنزین صفحه اش از سر کوچه ما داشت رد میشد مسیر فکر میکنم ۳ km تا سر کوچه ما من اینجوری بود که میومدم از خانه بیرون تا سر کوچه نگاه می کنم می بینم صف کجاست صف مثلا تا کوچه هستیم هنوز هست.
در همین چند شب که ۱نیم مقدار بنزین خلوت بشه یه مقدار خلوت بشه یعنی من ۳نیم ساعت در صف پمپ بنزین بودم برای اینکه بتوانم بنزین بزنم که بتونم حداقل تا ۱ جایی خارج از تهران خودم برسم.
دیدم که همه اقوام دارن میرن وهمه شان ماشین داشتند و ما ماشین نداشتیم و این حس کردم که چون ماشین نداریم مجبوریم در تهران وایستم.
و دیدم که آدم ها با حول و لا شروع کردن کوله پشتی هایشان جمع کردن وسایل شان جمع کردن از خونه دوستامون زدیم بیرون و همسرم گفت که ما آمد از تهران برویم و در حالتی که واقعا دلم نمیخواست شهر رو ترک کنن اومدم خونه شروع کردم چمدان جمع کردن.
رفتن به گلدونه آب دادم سعی کردم خون را در ذهنم مرور کنم.
همه چیز را ببینم و چند اونو برداشتم و در خانه را بسته.
خیلی خیلی دنبال این بودیم که آه از تهران بریم ولی خب ا شرکتمون هنوز تعطیل نبود.
خانم کارمند بانک بود و باید حاضر میشد آه از آن طرف هم خوب فشار خانواده خانمم بود که حتما پاشید بیایید همین طوری همه مانده بودیم که چه بکنیم ولی یه مدتی که موندیم تهران یواش یواش عادت کردیم به این ماجرا.
تصمیم گرفتیم که از تهران خارج بشویم و واقعا سخت بود.
بخاطر اینکه پدر همسر من متاسفانه سکته مغزی کرده اند و سمت راست ایشان متاسفانه فلج هستش و اصلا تعادل نداشتم و توی جا بودند و به اتفاق.
استار و خانواده پرستار پدر همسرم تصمیم گرفتیم که شبانه از تهران خارجی فرقی نمی کند از کدام جاده هراز چالوس رشت هر کدام اینها همه وقتی در این جاده ها می رفتیم همه آدمها شاد بودن داشتن میرفتن مسافرت تعطیلات می رفتند در حد خودشون خوش بگذره شون یه ریلکسی شنیع داشته باشند اما بعد از این جنگ در حین این جنگ که میخواستیم بریم چهره ی آدم ها خیلی غمگین بود.
کسی اصلا نای حرف زدن نداشت ولی با چشم ها باهم حرف میزدن.
همه آدم ها شکل علامت سوال بودند که قراره چی بشه.
چی داره به سرمون?
و تکه های به جا مانده از ما در لحظه ترک خانه ها.
وسایل ارزشمند آن ور داشتم خانه را نگاه کردم.
گفتم شاید مثلا برای بار آخر که دارم خونه رو میبینم نگران گیاهان بودم.
گلگی ها زیاد دارم, نگرانی کتابها بودم لباسم چه لباس هایی که مثلا نو خریدم هنوز نپوشیده ام.
کتابی که هنوز نخوندم یا حتی خواندم خب دوسشون دارم و مجسمه هایی که دارم می خواستم آنها را با خودم بیارم دست ساز خودمه مدارکم را برداشتم در حد فقط ۲ دست لباس و مدارک و.
که چی ببرم و به چه کار بکنم?
حتی در انتخاب لباس هم من انتخاب درستی نداشتم و من لباس های خانگی که برده بودم برایم راحت نبود.
حتی برای اون چند روز که خب اول من سعی داشتم مدارک جمع کنم بعد اون روز که قرار شد بریم شنبه صبح من هی داشتم فکر میکردم که خب چه چیزی می توانم از دارایی هایی که برایم عزیزند شاید لزوما ارزش مادی چندانی نداشته باشند ولی ارزش معنوی که برای من دارند آنقدر بالاست که جای دیگه ای از دنیا هم بخوام زندگی کنم میبرمش با خودم ولی خب چطوری الان تو فاصله ی چند ساعت بدون هیچ برنامه ریزی می توانم آنها را پیدا کنم و انتخاب کنم و برایشان دارم?
و خب نهایتا هم وقتی رفته بودیم شمال من همش فکر و ذکرم هی یه جاهایی برگشت می خورد با اینکه وای فلان چیز خون است کاش اتفاقی برایش نیفتد من.
خودم عجیب ترین چیزی که برداشتم ۱ رژ لب قرمز بود برای اینکه با خودم گفتم اگه.
جنگ غیاب هم خیلی شبیه جنگ زده ها نباشه.
حالا در حالت عادی است و خیلی هم شاید آنقدری اهل آرایش یا نباشم ولی این برای خودم عجیب بود از چند تا دوستان دیگه هم پرسیدم که چه چیزهای عجیبی با خودتان برداشتید?
عجیب ترین اش به نظرم یکی از دوستان بود که گفت که ۱ بیل برداشتم به اینکه.
بچم از زیر آوار در مورد مثلا حالا ماندگی آوا یکی شان گفت من کرم دور چشم برداشتم یکی شان گفت تخم برداشتم به پرنده ام هرکی یه چیزی گفت اگه گفتی لباس پلنگی خریده بودم برای مثلا شب قبل جنگ بود ما خریده بودم با خودم گذاشتم.
چراغ قرمز تا میکردم.
یعنی مثلا انگار یه المانی که راحت تر بشه پیدام کرد اگر زیر آوار مانده حس میکردم که مهمه که راحت تر پیدا می کنند.
حالا چه خودم جنازه ما.
میتوانیم.
آنقدر.
نگران و هیجان زده و استرس اینکه الان کدام اصلاحات باید برداری کدام بر نداری بودم که.
خیلی حواسم به این نبود که.
چرا دارم می روم?
انگار که متوجه اش نبودم.
انگار که متوجه نبودم که به چی باید برای اخرین بار نگاه کنم.
شاید متوجه نبودم که به هیچ دلتنگ باشم.
فقط رفتم و وقتی که یکی از دوستام بهم پیام داد که دارن منطقه ۷ که خانه ی شماست را میزند.
من شاید ۱۰نیم روز.
که از تهران زده بودم بیرون تازه فهمیدم که او.
من الان میتونم دلتنگ تک تک آن فریم هایی باشم که در خانه تجربه اش کردم.
یه بهار نارنج در حیاط که آخر فروردین دلم نمی اومد پنجره آشپزخانه روش ببندم n ما که شطرنجی که هم از بزرگی اش متعجب می شدند.
کتاب هایی که هر وقت یکی بهشون اضافه میشد من دیگه نمیدونستم کدوم گوشه باید جاشون بدم.
بله کردن همه ترسم را کشیدند و ملافه ی سبز تختم رویشان کتاب های شعری که همیشه خاک گرفته بودند بوتای پشت در زیر بهاری ستاره پشت مو را باید در جعبه ابزاری که از بابا دزدیدن جعبه فندک ها کش رفته که همیشه بالا که کتاب خانه نگه می داشتم بستن به زور کشور لباسا گربه که هر وقت پنجره باز بود میومد تو پناه آوردن سرمایه سگی خون تو زمستون.
آره برای من این دوری این بود که من.
بعدا فهمیدم که باید دلتنگ میشدم.
اون لحظه فقط داشتم جای جای خانه ما نگاه میکردم که چطور با عشق این خانه شکل گرفته و مخاطره داریم و قراره الان ازش فرار کنیم و زمانی که در خانه را قفل کردم رو بخونه کردم و گفتم او می خواهم دوباره ببینمت.
می خواهند همه چیز جایش باشد.
و تصویر تهرانی که هر لحظه خلوت تر از دیروز میشد.
خیلی بی روح بود ما اعدام شده بود که تهران رسیدیم که تهران خلوت بود ولی اینقدر بیرون نبوده و این صدای گنجشک هاش اول صبح وقتی هوا روشن میشد هیچوقت اینجوری ترکیب وحشت نداشت.
قبلا ا صدای امید و زندگی و شروع دوباره بود اما این سری وقتی یا انفجارها می خوابید و صدای گنجشک ها میومد یه مقداری فضا شون عجیب ۱ جایی را زدن داره بلند میشه شبا پدافند داره کار میکنه بالا سرمون و هر لحظه ممکنه یکی از اون ریز پرنده ها میاد سمت خونه ما یا اصلا محله ی ما خیلی شرایط بدی بود دقیقا.
دوره ما هر انفجاری که اتفاق می افتاد را نگاه میکردیم.
بالای خون پایین خانه دور خونه و این دود سفیدی که پا می شد و بعد از آن که مثلا خاک و دود سفید بین میرفت ۱ دود سیاه ناشی از آتش و اینا پشت بندش از همان جا بلند میشد.
که پر از آدم.
بود.
و تاکسی نبود و در اداره از اون ۱۰ تا همکاری که حالا من میشناسم توی طبقه خودمون شاید ۲ ۳ نفر اومده بودن برگشتن اتوبوس نبود اسنپ گرفتیم خیلی طول کشید تا بیاد بعد که آمد چون محله ما را زده بودند منطقه نظامی نزدیک بود محل را بسته بودند پیاده از ۱نیم جای دیگر صفحه نمیذاشت بیاد بعد اومدیم کیف ها می خواستند بگویند حالا ما را نداشتم ولی خیلی ها میگن نمیدونم و همان که از اداره اومدم بیرون انفجاری در جنوب تهران دیدم من چون مرکز تهران از محل کارم بد نیست که همه دارن میرن چمدان به دست.
وسط روز اوج وقتی که آدم اظهار داشت ترافیک باشه ساعت ۸ صبح صبح شما میرفتی میدیدی.
و ۹ حتی از آن ۲ و ۳ صبح روزهای عادی تهران هم خلوت تر بعضا اتفاق می افتاد که من تنها راننده ی بزرگراه همت بودم و ۹ جلوم کسی را می دیدم ۹نیم پشت سرم توی آینه ماشین.
یه کتاب فروش مستقل که خیلی هم من فکر نمی کنم فروش داشته باشد در حالت عادی شم و این اینجاها بود که چون زمستان می رفت در شلغم بخوری گذاشته بود و بوی شلغم میومد توی کتابفروشی و ۱ پیرمرد و دخترش نگهش می داشتم اون روزی که دیدم کتاب فروشی باز هم فکر مثلا تمام مغازه های شهر بسته بود کل بلوار میرداماد خالی بود.
همیشه مثلا تو ۱ ساعت ۱ ساعت و نیم تو ترافیکش میمونی تا برسی سر شریعتی و این ۱ مغازه مثلا باز.
بود تهران بروز روزهای تهران قشنگی نبود اصلا حقیقتا خبری از ترافیک دیوانه کننده همیشگی تهران رو بود ولی هرچه ترافیکی بود خبرها زیست و گشت داشت میداد و مردمی هم در شهر تردد نمی کردند خیلی زیاد و همین باعث شده بود حس حکومت نظامی به آدم دست بده انگار.
ناخودآگاه شهر در سکوت رو با وحشتی فرو رفته.
بود بعد از یکی ۲ روز که گذشت با توجه به خلوتی که در تهران بود ی مواد غذایی و بنزین و اینا دیگه پیدا کردن خیلی آسون شد.
نیازی نبودم ۲ و ۳نیم صبح بره بنزین بزنه یا نون بگیره سهمیه ای نبود هر چیزی.
خیلی از مغازه های محله ما بسته بودم و رفته بودم ۳ ۴ تاشون پرینت در محل بود.
۱ دانه باز مانده بود و آن هم آه به امید نانوایی روبرویش مانده بود و گفت, اگه این بره من میرم من نمیتونم دیگه باز نگه دارم.
تهران فقط پایتخت ایران نیست گهگاه خاطره هاست.
شهری که حتی آنهایی که دور از آن زندگی میکنند ردی از حضور شان را جایی در آن گذاشتند.
۱ سفر کوتاه ۱ خیابان آشنا عزیزی که در آن زندگی میکند یا خاطره ای که در کوچه و خیابانی مانده.
تهران برای خیلی ها خانه نیست اما بیگانه هم نیست.
وقتی صدای انفجار ها در این شهر پیچید فقط دیوار هایش ۹ لرزید.
دلهای در گوشه و کنار ایران منقبض شد.
نگاه های نگران به صفحه خبر چسبید و آن فاصله ۱٬۰۰۰نیم کیلومتری ناگهان به چند قدم رسید.
تهران نگاه همه را به خود کشاند ۹ فقط بخاطر سیاست یا قدرت بلکه چون حافظه جمعی ۱ ملت درون تصویر.
همه سال هایی که دور از ایران بودم همیشه از خودم میپرسیدم میگفتن که بشه برم ایران که بشه مادرم را دوباره از نزدیک ببینم این جنگ که شد وقتی که از خواب بیدار می شدم هر روز به این فکر میکردم که دیگه ایرانی میماند که من دوباره ببینمش.
آیا ممکن است دوباره اینترنت وصل شود?
صدای مادرم یه بار دیگه بشنوم از آن لحظه به بعد دیگر احساس کردم که مفهوم ایران و مفهوم مادرم برایم یکی شده انگار ایران همون مادرم بود و مادرم همون ایران.
دیدم از انفجار تهران به نام همشون آشنا بودند.
یعنی انگار من از تک تک اون کوچه ها رد شدم.
N.
که همه آن خون ها و پنجره ها و همه آنها را می شناسم.
و کا احساس نمی کردم که من ۱ نفر بودم که چندین و چند سال توی ۱نیم کلان شهر زندگی کردم ۹ اونجا همه کوچه هاش.
خانه من بود.
انگار که.
همه کوچه هاش.
مبر من بود همه کوچه هایش آورد شهر من بود.
دائما داشتم به دوستان خودم اساتید معلم ها و همکارهای خودم در جا های مختلف که باهاشون در ارتباط هستم فکر میکردم و هیچ موقع تا به الان.
آهنگ که حسام بهمنی که راجع به تهران.
انقطاع توجه من را به خودش جلب نکرده.
S.
کوچه های.
خویش گیشا.
تا کافه های.
گرم در بند.
از برج میلاد.
کمی کرم تو.
تا کوه هم مغرور.
دماوند.
شهری که توش به دنیا اومدم و ۵۰ سال من را دربرگرفته بزرگ کرد توش عاشق شدم قدم زدم.
رفتم اومدم از سرپل تجریش تا.
میدان راه آهن.
از.
تا تو ناگاه تا کانزاس جدا.
از هزارو ۱۳۰ شیراز تا ۱ طایفه رشته از بستنی دایی تهرانپارس تا علی بابایی, شاپور از لونا پارک فانفار از قصر یخ.
تا.
رویال وان اکنون آره من در این شهر بزرگ شدم و لوله دم.
و.
رشد کردم و عاشق این شهرها.
در شهر قزوین نشسته بودم.
دور از تمام آن صداها در شهری که همه چیز عادی بود انگار ۹نیم انگار که با ۱ فاصله ۳نیم ساعته ای هر لحظه در ۱ جایی منفجر میشه.
مردم خوب بودند خوشحال بودند میرفتن میومدن و در عین حال حسادت از اینکه.
آنجایی که در آن صدا میاد شهر من است.
من استعدادم شامت را می خواندم و این متن کاملا تحقیقی و پژوهشی خیلی جدی.
اصلا هیچ بار احساسی ندارد و ۱ جایی در متن میرسید به سردر باغ ملی و من منفجر شدم از اشک توجه به این فکر میکردم که نکنه دیگه نبینمش نکنه دیگه خیابونا نبینم فکر اینکه داره چی به سر شهر هم میاد چی به سر اون خیابون میاد خونه الان در چه وضعیتی گلدان هایی که باید ۲ روز دیگه آب شان بدهم ولی من آنجا نیستم.
تمام جزئیات خون که هنوز.
نرسیدیم کاملش کنیم.
از جلو چشمم رد میشد با پس زمینه سردر باغ ملی.
و.
عکس عروسی مان که جلو در آن سر در بود.
اشکی که بر نمی آمد.
الان.
جوری هم که آه.
به تک تک عناصرش دلتنگم از تمام خیابان هایش از شوش از میدان خراسان تیر دوقلو تا شاپور امیری و برو بالا تا میدان ۲۴ اسفند میدان فردوسی و فیشر آباد تا نادرشاه.
سینما شهر فرنگ ابرو شرق از تهران نو فلکه وثوق اطلاعات آشتیانی چای چی?
تا اول دوم, سوم چهارم تهرانپارس.
ربیعی غرب از ستارخان و.
گیشا تا شهرک غرب تا سعادت آباد.
انگاری عزیزی که ازش خیلی دورم و هیچ کاری از دستم بر نمی یاد آن عزیز به شدت در خطر است.
دلم برای همه چیز تنگ شده بود برای شلوغی میدان انقلاب برای شب های آرام پارک لاله.
برای مسیر امیر آباد تا انقلاب که از خوابگاه مادر می آمدیم و می رفتیم سمت پردیس مرکزی دانشگاه تهران برای بچه هایی که در خوابگاه مانده بودند هنوز نتونستم برگردم شهر خودشان برای هم دوره های خودم مثل توچال و کلکچال و جمشیدی و نیاوران.
من از همه جاش خاطر دارم همانجا هایی که زندگی کردم همون جاهایی که کار کردم و الان این جنگ این اتفاق هایی که افتاده شده ۱نیم صفحه جدید فصل جدید از آن قصه هایی که قبلا بوده فکر میکنم که تهران ۱نیم تکه ی ۱ نمودی از مفهوم ایرانشهر ساسانی شاید الان تهرانی اصیل به معنی که از قبل از دوره قاجار ۱ سری آدمها در تهران بودند دیگه ما نداشته باشید قدر که از جاهای مختلف آمدند مهاجرت کردن توش.
و این شهر را ساختند.
متاسفانه فرهنگی که در ایران حاکم است که بعضی از وقت ها آه بعضی از شهرهای مجاور با همدیگر خیلی ایاق نیستند.
همه این ها وقتی می آیند در تهران دیگه اینجور چیزها را من توشون نمیبینم.
برای من خیلی جالبه که خیلی راحت میشینن باهم کار میکنن و بزنس میکنند باهم همکار میشن در ۱ واحد در شرکتی در شغل و کارشان را انجام میدهند حتی توش کلی افغانی هم هست.
بعضا ممکن است در تاجیک و پاکستانی ناپیدا باشد.
من فکر میکنم که تهران با تمام لهجه های مختلف که توش صحبت میشه.
نمود ایرانشهر ساسانی است.
روز دوازدهم فرا رسید.
از آن روزهایی که هیچ وقت فراموش نمیشود تهران خسته بود گیج و مبهوت در انتظار اتفاقی که نمیدانست تا کی ادامه دارد.
خیابان ها خلوت تر از همیشه بودند و آسمان آن آسمان از همیشه شلوغ تر بود.
در آخرین ساعاتی که قرار بود آتش بس بشه, اسرائیل به شدت ایران را داشت بمباران میکرد.
آتش بس میرسد قبلش خب چند تا میومد تموم میشد صدای وحشتناکی گنجشکهای سر صبح می آمد و همچین صحنه ای بود ولی اون شب آخری واقعا زیاد بودش یعنی ا تا قبل از شب آخر من اتفاق نیفتد از پنجره نام کنم یهو آسمون نارنجی بشه یاد کرد همچنین رنگ پیدا کنه ولی شب آخر همچین چیزایی میشد.
من همسرم را آه تو بغلم گرفته بودم داشت می لرزید قلبش خیلی تند داشت میزد ع در وسط خانه وایستاده بودیم و من هیچ کاری از دستم برنمی آمد که انجام بدم.
تا شبی که آتش بس اعلام کردن ساعت دوی شب ما خونمان شده بود دیگه خونه خانوادگی.
ما خانواده خواهرم خانه برادرم همه خونه ما بودیم با اینکه جای خودمان هم نبود ولی احساس میکردم اگر همه با هم باشیم شاید دلگرم تر باشیم.
حالا اتفاقی اگر بخواهد بیفتد کنار همدیگه بعد که من تو موبایلم آتش بس دیدم داشتم کار میکردم پای سیستم طبق معمول شب کار میکنم گفتم برم دراز بکشم خب آتش بس هم شده دیگه نمیزنه انشالله.
رفتم دراز کشیدم سرم را گذاشتم روی بالش یهو یه صدای.
فرود موشک از بالای سرم آمد گفت.
او اوه.
و بلافاصله بعدش به صورت ۳ ثانیه بعدش صدای شیشه شکستند.
و ۱ انفجار شدید من اتاقم هیچی شیشه و پنجره نداره کلا دیوار و چون داشتم کار میکردم در اتاقم بسته بودم و کل خانواده بیرون اتاق من همه خواب بودند.
من احساس کردم که هیچ چیزی به غیر از اتاق من سالم نمونده.
صدای انفجار مهیب اتاق من انگار یهو یه غلتک رفت زیرش خانه کاملا تکان خورد و بعد صدای شکستن شیشه ها من گفتم هرچی بیرون اتاق من بود مورد و خود شده اصلا منفجر شده با ۱ وحشت خیلی زیادی در اتاقم باز کردم و فقط داد میزدم جیغ میکشیدم.
و فکر میکردم الان هیچ کدام از جاشون بلند نمیشن و همه خواب بودند و همه شکر فقط همه پرید.
من گفتم حالا مامانم با شیشه تمام بدنش بریده شده وقتی بلند گفتم خونه خالی در ذهنیت خودم بود ولی خدا رو شکر هیچ کس هیچی نشده بود ولی همه ما خوب فرمان داشته بود.
صدای شیشه هایی که شکسته بود وقتی که اومد سریع رفتیم سمت پنجره های پذیرایی دیدیم ۹ ۶ ها سالم و فهمیدیم که شیشه های خانه نشکسته شیشه های راهرو آن که پنجره های قدیمی دارد همشون خرد شده اومده پایین یهو ریختم واقعا ریختم.
تمام پاهام می لرزید وای خیلی بد بود.
خیلی بد بود الانم میگم واقعا یه بغض گنده دارم که نمیدونم این بغض کی قراره بهتره که.
آتش بس اعلام شده همه نفس راحتی کشیدند یا وانمود کردند که میکشد اما آرامش بعد از آن بیشتر شبیه مکس از تا پایان.
تهران هنوز گوش تیز کرده و هر شب تا صبح بیدار است.
من فکر میکنم همون کسایی که تهران موندیم اون باشو غریبه کوچک باشیم.
الان که از صدای انفجار معدن یا آن آتشی که روشن کرده بودند اون صدایی که دیگه ها می داد احتمالا برای یادآوری جنگنده بود مضطرب میشد و ا احتمالا همه ما الان با صدای ناهنجار موتور سیکلت یا ماشین که نصفه شبی و گاز میده یا نمیدونم عملیات ساختمان سازی هر چیزی که یادآور و شبیه صدای آنها باشد تا مدتی مشکل داشته.
باشد.
روز تموم نشده جنگ انگار هنوز ادامه دارد.
مثلا این موقعیت اینطوری که تو داری در آب غرق میشی این بازی آتش بس که این وسط شده انگار فرصتی پیدا کرده سر تا از آب اورده بیرون و داره نفس می کشید ولی هر آن ممکن است دوباره بری زیر آب و نتونی نفس بکشی و باز غرق بشوید.
تکه هایی از ۱ شعری و پشت ماشینم نوشتم که ترجمش این میشه که آیا همدیگر را فردا می بینید و اون روزا واقعا تکه شعر خیلی برایم ملموس.
وطن پرنده پر در خون.
وطن شکفته گل در خون.
وطن فلات شهید و شب وطن ها تاب سر.
این اپیزود تقدیم به آنهایی است که دیگر نیستند و به خانواده های که باید سال ها با خاطره های سوخته در دل در سکوتی عمیق با یاد شان تنها بمانند.
بارها دنیا تو.
خاک اگر چه می ریزند.
سحر دوباره ای است.
کمک.
۸۰نیم و چهارمین شماره از رادیو نیست.
رو شنیدید که به صورت ویژه و پس از جنگ ۱۲نیم روزه در تیرماه ۱٬۴۰۴ ساخته شد.
تشکر می کنیم از تمامی عزیزانی که در این اپیزود ما را همراهی کرد.
او زما.
امروز دریا.
فردای ما روز بزرگ می آورد.
بگو که دوباره می خوانم با تمامی یارانه سرود شکستن را.
بگو بگو که به خون نیست.
حرف آخر.
ایران بگو این را.