View Transcript
Episode Description
غزل نمره ۴۴۲
مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن
به جان او که گرم دسترس به جان بودی
کمينه پيشکش بندگانش آن بودی
بگفتمی که بها چيست خاک پايش را
اگر حيات گرانمايه جاودان بودی
به بندگی قدش سرو معترف گشتی
گرش چو سوسن آزاده ده زبان بودی
به خواب نيز نمیبينمش چه جای وصال
چو اين نبود و نديديم باری آن بودی
اگر دلم نشدی پايبند طرهی او
کیاش قرار در اين تيرهخاکدان بودی
به رخ چو مهر فلک بینظير آفاق است
به دل دريغ که يک ذره مهربان بودی
درآمدی ز درم کاشکی چو لمعهی نور
که بر دو ديده ما حکم او روان بودی
ز پرده نالهی حافظ برون کی افتادی
اگر نه همدم مرغان صبحخوان بودی
Support this podcast at — https://redcircle.com/ravaq/donations
